آرامش ندارم واسه چی؟

ساخت وبلاگ
وقتی بچه بودم با زجر و آنقدر گریه میگردم و منو میبردن مصطفی.....  و با لواشک مثلا راضی میشدم ولی درونم موند......

وقتی بچه بودم سیاه نرمه نرمه کردن و تو ذهنم موند......

بزرگتر شدم، استرس تیزهوشان دبیرستان داشتم،  راهنمایی شب تا صبح درس هام و قسم های دروغ به دوستم و مامانم تشویقم کرد که قسم دروغ طوری نیس سر درس......

آخر راهنمایی با مهرداد و استرس اون و تیزهوشان و اولین استارت.......  

بعدش محسن و......  استرس خانواده، سنش،  دونستن مامانم و استرس از دست دادنش.......  بعد از محسن و خفت مونده ازش تو دبیرستانم بهم گفتن بخون،  استرس کنکور..... بعدش استرس سعید و حرف زدن بابام و تمام، بعدش سال اول کنکور بریدم استرس نتیجم، بعدش خفت نتیجم نگاه بابام و.... قول من یک میشم،  قبلش تو تغییر رشتت سر محسن بوده.....  قبلش استرس درس زیست و میلاد بعد کلی خوندنم میپرسید و بلد نبودم..... 

بعدش خدابنده و گریه هام با اون و ازپسرا بیزار بودم و عشقمو تو خدابنده دیدم و دعوای خانواده ها که دختر تو نمیذاره دخترم بخونه و برعکس....

خفت اون.....  سال اول دانشگاه و خفت نگاه مامانم که تو دبیرستان قبول شدی....  (دانشگاهمو میگفت) ،  بابام خوارم کرد که برق شهرکرد نزدی...... 

بعدش شهرزاد واسترس اون و تومور و سرگیجه و با هم باشیم و کار من...

بعدش به ظن من خیانت شهرزاد تو فیس بوک و جلسه زبان خارجی و صدام بالانمیومد و رفتم پیش خدابنده و استرس فهمیدن به من و تو خوابگاه رو زمین افتادم و تنم گس شد.....

بعدش استرس رضا حافظی و جمله من میرم شمال خودمو میکشم و.....

بعدش امان از بعدش که کمرمو شکست...... 

رضا آوری و دروس افتاده و اصلی ترین استرس......  زن داشت......  کشت منوکشتید منو،  من خواب نداشتم چون آرامش نداشتم..... 

واسه خواستگاری استرس داداشم نیس، استرس تیپم رز لبم،  پالتوسفیدم، هماهنگی برنامه های مامانم، مامانم خودشو با موضوعات دیگه قایم میکنه،  اینا بعد میپرسن چته؟!  یه موضوع کوچیک که پیش آمد،  بعد صبح تا شب میلاد و مهشاد میرن اصفهان کسی به روش نمیاره.....

واسه آشنایی خواستگاری من هی میپرسن میخوایش؟!!!!  خب بذارید آشنا شم به خدا خواستن من 90 درصدش با اخلاقه، ......

خستم خیلی خستم دعوا میکنم میگن خاله فردوس،  اروم میشم میگن حرف بزن......

من حالم خیلی وقته خوب نیس

دلم زیادی پره.....  

شاید وقتی که توبچگیم حدود 7/8 سالگی توی تویوتا منو مامانم و محسن از خونه عامم تیمو به سمت آپارتمان ها میرفتیم و مامانم گفت محسن دوست دختر نداری یا نگاهت واسه دختر خوشگل ها رفت ها و اونم گفت اونا خیلی مامانین.....  شاید جرقه همانجا خورد.... 

.......

داشتم فکر میکردم که شکار حیوونا خیلی به ضرره هم ضرر احساسی هم مالی هم جانی هم طبیعتی و هم واقعا آه حیوون دامنتو میگیره وشاید اگه پدری رو بدجور از دست میدیم یا مادری رو و مخصوصا فرزندی رو،  آه اون حیوون بعد سالها گرفته....... 

به تو چه؟!...
ما را در سایت به تو چه؟! دنبال می کنید

برچسب : آرامش,ندارم,واسه, نویسنده : zepetaa بازدید : 221 تاريخ : چهارشنبه 22 شهريور 1396 ساعت: 4:52