سالها تا همین امشب به خاطر اینکه زندگیم مورد تایید دیگران به خصوص پدر و مادرم نبود، تویه گودال گیر کرده بودم، همیشه خلا داشتم، همین الانم نمیگم کامل رفع شده، امشب مطلب دختر رو خوندم و به خودم افتخار کردم که
مسافر بودم و با دوستام و آون زمان عشقم سفر رفتم و جلوی خانوادم ایستادم که مسافرت میخوام
که عاشق شدم وشدیدا قلبم شکست ولی بعد دوسال، چند ماه بلند شدم و همیشه در درون احساس گناه میکردم در حالتیکه طبیعی بود عاشق بشم
که همیشه با تبعیض دختر و پسر خانوادم جنگیدم
که همین چند شب پیش خودم پیگیر بیمم شدم
که معلم نشدم برای رضایت پدر و مادرم و دوس دارم الان قالی ببافم و برم کلاس زبان و ورزش و اینارو از معلمی خشک و خالی بی روح، خیلیییییی بیشتر دوس دارم
که با وجود همه مخالفت ها و تحقیر کردن شوهرم، انتخابش کردم
که خودم پای عوض کردن رشتم ایستادم
که دوران دبیرستان فهمیدم همه چیز درس نیس
که خودم گفتم زودتر عروسی کنیم و ساده و با جهاز کم رفتم و با وسایل کادویی مامانم اکثرا رفتم
به خودم خیلی افتخار میکنم الان دوس داشتم دونفر بودم که خودمو بغل میکردم خیلی فشارش زیاد بود خوشحالم دارمت نیلوفر
به تو چه؟!...
برچسب : نویسنده : zepetaa بازدید : 144